سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان من و وبلاگ ننوشتن داستان اون بچه ای که قهر میکنه میره تو اتاق و بیرون نمیاد! هی بزرگترها میان و میرن و سراغشو میگیرن? منتشو میکشن? تهدیدش میکنن? قربون صدقه اش میرن  اما نه خیر! هیچ فایده ای نداره? بچهه نمیاد بیرون... یه مدت که میگذره? بچهه قهرش تموم میشه? شایدم گشنه اش میشه به هرحال دلش میخواد بیاد بیرون اما روش نمیشه! واسه همینم میاد پشت در وقتی میبینه خبری نیست یه ذره با دستگیره ی در ور میره و صداشو در میاره بعد یواش درو باز میکنه وسرک میکشه....وقتی میبینه اوضاع عادیه و کسی بهش گیر نمیده! میپره بیرون و اصلا هم به روی خودش نمیاره که اتفاقی افتاده...دوباره روز از نو و روزی از نو!

ماجرای این پست قبلیه هم یه چیزی تو همین مایه های ور رفتن به دستگیره ی در و سرک کشیدن بود....هرچند که نه من قهر کرده بودم و نه کسی تهدید کرده بود...فقط میخواستم بپرم بیرون و به روی خودمم نیارم که چند سال وبلاگی میشه که آپ نکردم!

راستش از وقتی که ماجرای سفر به ایران پیش اومد تقریبا تمام ساعتهای من با اون روز و اون لحظه تنظیم شد! هفته و روز و ساعت و ثانیه شماری میکردم برای برگشت و تقریبا بیخیال هر کار دیگه ای شده بودم. همه ی فکر و ذکرم بستن چمدون و خریدن سوغاتی و چپوندن اونا توی 2 عدد چمدان و 2 عدد ساک دستی بود که وزنشون نباید از 54 کیلو بیشتر میشد! اما دریغ و افسوس! دریغ که از لحظه ی نشستن هواپیما تو فرودگاه تهران تا 40 روز بعدش همون هفته هایی که تا قبلش مثل یه سال طول میکشیدن در چشم به هم زدنی گذشتن و تموم شدن و ما بودیم و دوباره 2 عدد چمدان و دو عدد ساک با وزنی نزدیک به 54 کیلو! اما این بار پر از سبزی خشک و آجیل و هرچیز دیگه ای که فکر میکردیم ممکنه اینجا گیر نیاد به اضافه یه مقدار سوغاتی واسه ی چشم بادومیا....

الان که خوب فکر میکنم میبینم اندازه همون چشم برهم زدن هم نشد! انقدر مشغول دیدوبازدید و مهمونی و کارهای اداری و تحصیلی و پزشکی (برای چک آپ و این چیزا و سو استفاده از نرخ ارزون پزشکی در ایران!) شده بودم که وقت حتی ایمیل چک کردن هم نداشتم چه برسه به وبلاگ آپ کردن! حتی احساس میکنم اونقدر درگیر صله ی ارحام شدیم که نتونستیم یه دل سیر خانواده های خودمون رو ببینیم.... از طرف دیگه زمزمه های عید هم میرسید و من قرار نبود سال تحویل رو کنار خانواده ام باشم... در همچین شرایطی بود که برگشتم با چشمانی که هنوز مشتاق دیدن پدر و مادر و خواهر وهرچیزی بود که یه جوری به وطنم ربط پیدا میکرد... بدون اغراق میگم تقریبا تمام راه دو روزه رو گریه کردم و حتی اقامت دو روزه در توکیو و رفتن به دیزنی لند هم نتونست من از اون حال و هوا بیرون بیاره...

این سفر با سفر اول خیلی فرق داشت...خیلی سخت تر و غمناک تر و دردناک تر و ناگوارتر و خیلی تر های دیگه بود...با خودم میگفتم ای کاش اصلا نرفته بودم...اینطوری همیشه شوق رفتن رو داشتم به اوضاع هم عادت کرده بودم...به دیدن خانواده از پشت دوربین و دیدن چهره های به ظاهر خندونشون هم عادت کردم بودم...خلاصه این حرف ها و فکر و خیالا و گریه زاریا و تریپ افسردگی تا دو سه هفته ای ادامه داشت(بنده خدا جناب همسر که مجبور بود هر روز چشم های پف کرده و دماغ قرمز ما رو تحمل کنه)...دلم نمیخواست از خونه برم بیرون! این وسط جمله ی "از ژاپن بدم میاد"! در میان جملات معمولی که از دهنم خارج میشد مقام دوم یا سوم رو کسب کرد! به همین دلیل هم بود که در اولین اقدام وبلاگ "از زادگاه خورشید" رو فرستادم رو هوا!! (البته یه بک آپ ازش گرفتم!) "نیمچه دیلماج" هم بارها در معرض خطر قرار گرفت اون هم به دلیل ارتباط موهوم و مشکوکی که با ژاپن داشت! اما به حرمت دوستیها که مسببش شد هربار دستم لرزید که کار رو تموم کنم و مثل این دوست عزیز یه مهر تعطیل است خوشگل بکوبونم روش!!!!

به هرحال? آدمه و عادت....همه چیز عادی میشه و زندگی دوباره رو روال می افته....افسردگیا که تموم شد رفتیم تو کار خونه که هنوز کامل نبود...دنبال خرید خرت و پرت از این مغازه به اون مغازه...بعدشم که سال تحصیلی شروع شد...دوشنبه سه شنبه میرم مدرسه و چهارشنبه هم میرم کلاس ژاپنی! شنبه و یکشنبه هم که در خدمت خانواده ایم و پنج شنبه و جمعه هم به تقویم ایران برای خودمون تعطیلی میگیریم!!! (این دوره همون دوره ی نقاهت وبلاگی از نوع پشت در وایستادن و خجالت از حضور دوباره است!) 

تا اینکه از گشت و گذارهای وبلاگی رسیدیم به وبلاگ آقای دوچشم که بار سفر بسته بود واسه سربازی...با خودم گفتم خدا میدونه چند وقته از دوستام سراغ نگرفتم...رفتم سراغ آرشیو وبلاگ ها و بعد درو باز کردم و سرک کشیدم تا ببینم چه خبره....عجالتا هم سر در وبلاگ رو عوض کردم که بله " این وبلاگ دیر به دیر آپ میشود!" قبول دارم که این کار ممکنه تنبلترم کنه اما من یکی که نمیتونم تا وقتی نوشته ها از تو سرم فوران نکردن و نذاشتن شب بخوابم!!! دست به کیبرد بشم و وبلاگ آپ کنم!

*************************************

*ببخشید که خیلی طولانی شد....بذارید به حساب همون فوران مغزی! در ضمن باز هم از همتون ممنونم که سراغمو گرفتین و از همه ی دوستانی که بیجوابشون گذاشتم به شدت عذر میخوام مخصوصا عطیه ی عزیز و راضیه بانو و سواد قریه و بقیه دوستان گلم... در ضمن این رو هم بگم که دیگه در مورد ایران رفتن ناشکری نمیکنم! مخصوصا اینکه سعادت دیدار دوستای عزیزی مثل گلصنم و حکیم و دوست جدیدی به نام فاران نصیبم شد...

* عنوان این پست منو یاد بازگشت گودزیلا و نبرد دراکولا و این چیزا میندازه!!! یکی نیست بگه این هم عنوانه واسه پست صدم وبلاگت انتخاب کردی؟! آخ که چه برنامه ها داشتیم واسه این پست صدم....هی...هی


+  دوشنبه 89/3/31  12:0 صبح  امضا:    |  نظر